ارسالکننده : رضا اصفهانی در : 87/5/27 6:0 صبح
در کنجی زانو به بغل نشستهبودم؛ تحمل دوری برایم سخت شدهبود. با گونههایی لرزان و چشمی گریان تفعلی بر حافظ زدم؛
این شعر آمد :
دیگـــر ز شـــــاخ ســـرو سهی بلبل صبـــــور گلبانگ زد که چشم بد از روی گل به دور
ای گلبشکر آن کــه تــویــی پــادشــاه حسن بــا بلبــلان بـــی دل شیـــدا مکـن غـــرور
از دســـت غیبــت تــــو شـکایت نمـــیکنـــم تــا نیســت غیبتـــی نبـــود لـذت حضــــور
زاهــد اگـــر بـــه حــور و قصـور است امیــدوار مـــا را شرابخـانه قصور است و یــار حـــور
می خور به بانگ چنگ و مخور غصه ور کسی گـویــد تـو را کــه بــاده مخـور گـو هوالغفور
حافظ شـکایت از غــم هجران چــه مــیکنی در هجر وصل باشد و در ظلمت است نـور
کلمات کلیدی :
ارسالکننده : رضا اصفهانی در : 87/5/23 10:53 صبح
همیشه حس انتظار از کودکی در وجود من بود؛
در آن موقع نمیدانستم چرا ؟
نمیدانم، الان به این مسئله معرفت کامل پیدا کردهام یا نه ؟!
مخصوصاً بعد از ظهرهای جمعه، که این حالت، به اوج خود می رسد و با یک دلتنگی خاصی همراه میشود.
این احساس مرا آزار نمیدهد ولی روح و جانم، محزون میشود
و با غروب آفتاب بعد از ظهر جمعه، چشمانم مظلومانه به دوردست خیره میماند؛ بهطوری که دلم برای آن چشمها میسوزد.
آیا این چشمها او را خواهد دید؟
کلمات کلیدی :
ارسالکننده : رضا اصفهانی در : 87/5/19 10:2 صبح
روزها از پی هم می گذرند و گذر عمر حس میشود
زیباترین چهرهها بعد از مدتها پیر و خسته میشوند
خوش اندامترین آدمها هم شکسته و ناتوان میگردند
پولدارترین اشخاص هم بالاخره میفهمند که ثروت آنها بیشتر مایه دردسر است
و . . .
پس این عمر به چه دردی میخورد ؟!
چیزی که در زندگی لازم است، خدمت خلق و باقیات صالحاتی است که از خود به جا میگذاریم
و چه لذت معنوی دارد که در این دنیا، احساسش کنی
خوبیهای تو دارد در این عالم فانی برای تو ارزشی بسیار درسرای باقی
کلمات کلیدی :
ارسالکننده : رضا اصفهانی در : 87/5/15 2:16 عصر
ایام زیبایی است؛
به زیبایی سبزینه جنگل
به طراوت فضای شبنم نشسته
به پاکی هوای خنکای کوهستان
و ای کاش با گذشت ایام،
دوباره بیاید ماه معنوی شعبان
تا ببینم خنده قشنگ کودکان
و آرامش صبر انتظار را بر همه
میبینم در این ایام الله شعبان
و براستی گوارای وجود منتظران حقیقی
کلمات کلیدی :
ارسالکننده : رضا اصفهانی در : 87/5/7 8:31 صبح
امروز زهرا خانم نماز صبح بیدار شد و دنبال من گریه و . . .
بالاخره با من اومد سرکار و این هم عکسش تو محل کارم
خیلی با مزه است نه !!!!
کلمات کلیدی :