عبرت اندوزی به راه راست می کشاند . [امام علی علیه السلام]

پیوند با اصل

ارسال‌کننده : رضا اصفهانی در : 87/10/3 7:59 صبح

 

شرح حالم را زین پس بشنو  از نغمه پرنده آزاد

حرکتم را ببین در حرکت رها شده ماهی‏ دریا

آرام آرام می‏روم هرچند آهسته، ولی پیوسته

چرا که پیوند با اصل و کندن ازغیرم آرزوست




کلمات کلیدی :

تبریک عید قربان

ارسال‌کننده : رضا اصفهانی در : 87/9/19 5:0 صبح




کلمات کلیدی :

روز عرفه، روز شناخت

ارسال‌کننده : رضا اصفهانی در : 87/9/18 9:2 صبح

دل در جوشش ناب عرفه، وضو می گیرد و در صحرای تفتیده عرفات، جاری می شود. آن جا که ایوان هزار نقش خداشناسی است. لب ها ترنم با طراوت دعا به خود گرفته و چشم ها امان خود را از بارش توبه، از دست داده اند. دل، بیقرار روح عرفات، حضرت اباعبدالله الحسین (ع) شده است. پنجره باران خورده چشم ها از ضریح اجابت، تصویر می دهد و این صحرای عرفات است که با کلمات روحبخش دعای امام حسین (ع) و اشک عاشقان او بر دامن خود اجابت را نقش می کند. اشک و زمزمه ما را نیز بپذیر، ای خدای عرفه.




کلمات کلیدی :

شب یلدای دگر

ارسال‌کننده : رضا اصفهانی در : 87/9/16 8:25 صبح

کم کم بوی سرمای زمستان می‏آید

شب یلدای دگر در راه است . . . 




کلمات کلیدی :

یاد باد آن روزگاران یاد باد (1)

ارسال‌کننده : رضا اصفهانی در : 87/9/3 3:52 عصر

داخل سنگر، بخاطر انفجار خمپاره‏های عراقی، از گرد و خاک پر شد. بچه‏ها که بیرون سنگر بودن، یا حسین (ع) گویان، دربوداغون یکی یکی می‏پریدن تو سنگر.

یکی دل و روده‏اش زده‏بود بیرون، یکی استخوونای پاش زده‏بود بیرون و . . . خلاصه صحرای محشری بود که بیا و ببین

احساس کردم پای چپم به شدت داره میسوزه و هرکاری می‏کنم این پام به زمین نمی‏رسه. پیش خودم گفتم با این وضعیت، حتماً پای من هم قطع شده و نباید خودمو ببازم و شروع کردم به خودم روحیه دادن . . . بلند بلند به بچه‏ها گفتم : «چیزیتون نشده، منو ببینید ناله نمی‏کنم، صبر کنید الان امدادگر میاد و . . .» و تو دلم گفتم الان پای قطع شده منو می‏بینن و با این روحیه من، آروم میشن .

دل به دریا زدم و آروم آروم یه نگاه به پام انداختم، . . . و تازه فهمیدم چرا بچه‏ها با تعجب و یا عصبانیت منو نگاه میکنن

تمام اون فکر و روحیه دادن به خودم و دیگران همش الَکی بود. پای چپم سالم سرجاش بود و به اندازه یه گودال کوچیک هم زیرش خالی شده و به همین علت، پای چپم به زمین نمی‏رسید . . .  و لیوان چایی که ته نداشت تو دستم و چای داغ هم حسابی پامو سوزونده‏بود . . .

تنها فرد سالم من بودم و بس

خاطره‏ای طنز از دفاع مقدس (شلمچه)




کلمات کلیدی :

<   <<   16   17   18   19   20   >>   >