سفارش تبلیغ
صبا ویژن
[ و از او پرسیدند عدل یا بخشش کدام بهتر است ؟ فرمود : ] عدالت کارها را بدانجا مى‏نهد که باید و بخشش آن را از جایش برون نماید . عدالت تدبیر کننده‏اى است به سود همگان ، و بخشش به سود خاصگان . پس عدل شریفتر و با فضیلت‏تر است . [نهج البلاغه]

یادداشتی (شماره 1) از همسر مرحومه ام - معلم گرامی - سرکارخانم ام

ارسال‌کننده : رضا اصفهانی در : 86/4/31 8:39 صبح

بسمه تعالی

خاطره اولین روز مدرسه

 

داستان کوتاه

(نقش محبت و مهرورزی در فرآیند یاددهی و یادگیری )

 

 

ام البنین توکلی یرکی

معلّم پایه اوّل

مدرسه پسرانه امام خمینی (رض) منطقه 4 تهران

بهار 1386

 

سال اول کارش بود و هزاران ترس و اظطراب و بی تجربگی در برابر 35 دانش آموز دختر پایه ی اول که با گامهای لرزان و جهرهای همراه با ترس و گریه که  برای رفتن به مدرسه بهانه می آوردند.

بعد از مراسم جشن شکوفه ها دانش آموزان برای تجزیه و تحلیل کردن این موجود ناشناخته (معلم)وارد کلاس شدند و سکوت سنگین کلاس باعث شد که دلش هُری بریزد.

بعد از نام خدا و سلام و احوالپرسی برای شکستن بهت دانش آموزان و قلبی که در سینه اش مثل قلوه سنگ در حال کوبیدن بود شروع به شعر خوانی و نواختن ضرب با انگشت به روی میز کرد و شعر فی البداهه(من در آوردیش) باعث شادی و رقص دختران کوچک در کلاس شد .

من که کلاس اولم        روبان سبز دارم سرم          مثل گل نیلوفرم         از همه دخترا سرم

آن روز تمام شد با گریه های 4 نفر و بی تابی آنان برای دیدن مامان و رفتن به خانه.

روز دوم وقتی با شادی و تجربه ی روز گذشته در حالیکه کودک چهار ماهه اش(علی) در آغوشش به خواب رفته بود، وارد مدرسه شد که ناگهان مادری را دید که سپیده را کشان کشان می آوردو می گفت: مگه نگفتی مثله عمه اس. پس چرا راه نمیای، ذلیل مرده ،جیگرم در اومد.........

تا معلم را دید جلو پرید وگفت: سلا م خانوم توکلی ،تورو خدا ببخشید تا دیشب از شما تعریف می کرد، اما امروز صبح از شما بدش اومد.

نگاهی به سپیده کرد و به هر زحمتی بود با دست دیگرش، دست او را گرفت و به طرف مهد که داخل حیاط مدرسه بود ،رفت تا علی را آنجا بسپارد.

سپیده مدام غر می زد :می خوام برم ،تو بدی ،من تو رو دوس ندارم...........

او بدون توجه به ناله های دخترک وارد کلاس شد و خود را با بچه ها سرگرم کرد و گاهی هم او را نوازش می کرد .اما سپیده کثیر الاشک بود و ول کن ماجرا نبود.

معلم به یاد کفش های علی افتاد که در کیفش جا مانده بود. و به این بهانه دختر را که به او چسبیده بود و گاه ،گاه دست و پای او را با گریه  چنگ می انداخت،افتادو:ای داد بیداد .کفش علی تو کیفمه ،حالا چه کار کنم .  با چشمان گریان و هق هق کنان:علی کیه دیگه؟ معلم: پسرم ،بردیمش مهد کودک ،خوابوندمش.

بینی اش را با پشت دست پاک کرد و :بده من ببرم . او رفت و نیم ساعت نیامد و او   همچنان نگران او را از پنجره به حیاط نگاه می کرد تا مطمئن شود که هنوز جلوی مهد است یا نه؟ تا زنگ خورد.سپیده مثل بچه هایی که مادرشان را گم کرده اند به راهرو طبقه دوم دوید و معلم را که در حال سفارش به بچه ها برای خوراکی خوردن،دستشویی رفتن ......بود را دید و محکم به او چسبید و دوباره شروع کرد.

چهار روز به همین  طریق  گذشت  که ،با او به مهد، به  دستشویی  برای  گرفتن  وضو ،به دفتر برای استراحت می رفت وهر روز مادرش هم  سفارش می کرد که : سپیده  فقط  به مهد  برود  و پیش علی باشد.

روزهای اول  با گریه های ساعت اول و آرام شدن با ترس، در ساعات بعد معلم را  رها  نمی کرد ،

نصیحت ها ،اشارات ،کنایه ها ی معلمان و اطرافیان  همه برایش دردسر شدکه :شما ساله اوله کارتونه ،به این ها زیاد رو ندید ،دخترن  ،لوسن،....... باید فکری می کرد .

 دو  هفته ی تمام باید می دوید تا به دفتر برسد برای استراحت ،به مهد برود برای رسیدگی به علی ،حواسش به سپیده باشد چون پشت دفتر معلمین می ایستاد و مثل بازی دزد و پلیس معلمش را می پا ئید، تا گم نشود .

هر وقت می خواست به مهد برود ،سپیده را می دید که کنار علی نشسته و با او بازی می کند ،جالب اینجا بود که علی هم با او دوست شده بود.هنگام شیر خوردن با انگشتانش باز ی می کرد .

روز بعد فکری به خاطرش رسید  واین بود که بد خط نوشتن نگاره ها را بهانه کند ودخترک را که هنوز با هیج  کس ارتبا ط عاطفی برقرار نکرده بود ،تنبیه نماید.

وسایل مثلا فرا موش شده ی علی را به آزاده دانش آموز خوش خط داد واین کار سپیده را به فکر فرو برد . به طوریکه ناراحت شد و قهر کردو فردا یش به مدرسه نیامد.

معلم  ها این کارش را تحسین کردند و هر یک چیزی  گفتند:از آن اول باید این کار را می کردی،تا مدرسه را جدی بگیرد. ما همه مشکلات تو رو داشتیم ولی به مرور زمان تو نستیم اون ها رو حل کنیم . با یه بچه ی کو چیک ،از راه دور میای، اونوقت اینجا به جای این که با آرامش بخوای کارت رو شروع کنی ،یه بچه ی نق نقو هم چیز رو به هم می ریزه می بینی تورو خدا .

روز بعد از آن مادرش با اه و خجالتی به مدرسه آمد و گفت:این دختره مدام گریه می کنه که خانوم و علی منو دوس ندارن، من مدرسه نمی رم......از اونور دیروز تا بعد از ظهر پشت پنجره نشست واز خوبی شما و دلتنگی دوستانش تعریف کرد. آخه می دونی خانوم خدا اونو بعد از چند سال به ما داد و خیلی تنهاس .به این راحتی با کسی دوس نمی شه.حالا هم رفته تو اتاق در رو بسته ، شما میای بریم اونو بیاریم .بدبختی آسم داره و ناراحتی براش خوب نیس اگر نه ولش می کردم تا خودش خسته بشه .گفتیم شاید حرف شما اونو از لاکش بیرون بیاره.

معلم با هزار فکر و اما و چرا به سمت مهد رفت و به بهانه ی شیر دادن به فرزندش معطل کرد که آیا: در چهار چوب قوانین مدرسه هست که معتم از مدرسه به دنبال شاگرد برود یا نه ؟خواهد آمد یا نه ؟و........

بالاخره با اجازه ی ناظم که به این امر بی میل بود و با اجبار خودش برای  یک راه  حل به راه افتاد.

دخترک با دیدن او قهر و نازی کرد و در اتاق پنهان شد. مادرش با فریادگفت : بچه جان خیر نبینی،خانومت اومده،زود باش راه  بیفت.اوا خانوم  تو روخدا ببخشین،معذرت  می خوام، نمی دونم چرا اینجوری می کنه .

معتم بعد از نیم ساعت التماس که کار به جایی نبرد رو به اتاق کرد و گفت: من فکرکردم شما بزرگ          

 شدی و مثل آدم بزرگ ها با شما رفتار کردم. حالا که هنوز کوچک هستی من تو را دوست ندارم و تو کلاسم دختره (گریه و) رو راه نمی دم  دیگه هم مدرسه نیا ،اسمت رو خط می زنم. سپس                                                                با ناراحتی از مادرش خدا حافظی کرد و به سمت مدرسه برگشت.

با کلافگی و دلخوری از اقدام عجولانه اش که سبب شده بود  شاگردی  از مدرسه رانده شود ،از دست خودش عصبانی بود.با عجله به مدرسه می رفت تا برای تاخیری که داشت ،مجبورنشود چشم غره ها را ببیند که صدای جیغ و گریه ای او را به خود خواند.وقتی بر گشت،سپیده را دید که با پای برهنه و با بلوز و شلوار دنبال او دویده بود.

وقتی به او رسید چادرش را کشید طوریکه چادر از سر معتم به داخل جوی وسط کوچه افتاد و خیس شد.

مادرش دوان دوان رسید و چادر را جمع کرد . سپیده با چانه ای لرزان و گریان  پاهای معلمش را محکم گرفته بود و نمی گذاشت برود.

او را آرام در آغوش گرفت و بوسید.مادرش با عجله به خانه برگشت و وسایل او را در مشما گذاشت و با معلم به مدرسه رفت.

در مدرسه معلم نفس عمیقی کشید وبا یک حس عجیب و رضایت از این که کارش به سر انجام خوشی ختم شده بود با عجله وارد کلاس شد.مادر هم با ذوق وشوق لباس دخترش را پوشاند واو را بو سید ورفت .

آن سال با لطف خداوند وکمک همکاران با سابقه گذشت و در پایان سال سپیده یکی از شاگردان ممتاز  آن دبستان شد.و با وضویی که از معلمش درجریان  آن تعقیب و گریزیاد گرفته بود، نماز می خواند .    

سال های دیگر خاطرات مشابهی برای آن معلم اتفاق افتاد ولی او هرگز سال اول کارش را با دانش آموزی به نام سپیده فراموش نمی کند .

یـــاد  بـــاد  آن  روز گــــاران         یــــاد   بــــاد .........................................................

 

          والسلام

ام البنین توکلی یرکی

بادش بخیر؛ این یادداشت توسط همسر مرحومه ام و به کمک پسر عزیزمان، علی آقا تایپ شده بود.

 




کلمات کلیدی :