پس چیکار کنه ای خــــــــــــــدا
آروم آروم حرکت میکرد، بعضی وقتا سرشو بلند کرده و دور و برشو سریع، یه نگاه مینداخت و باز همونجور آروم به راهش ادامه میداد. دلش میخواست کسی باهاش کاری نداشته باشه و از یه گوشهای از این دنیا، چشم بدوزه به آسمون آبی و حرکت ابرها رو ببینه، تا عمرش تموم شه.
ولی خب نمیشه؛ چون زندگی تو این دنیا هم، با گوشه نشینی تناقض داره.
دیگه نفسی هم براش نمونده تا آه بکشه.
پس چیکار کنه ای خــــــــــــــدا . . .
کلمات کلیدی :