در گذشته مرا برادرى بود که در راه خدا برادریم مى‏نمود . خردى دنیا در دیده‏اش وى را در چشم من بزرگ مى‏داشت ، و شکم بر او سلطه‏اى نداشت ، پس آنچه نمى‏یافت آرزو نمى‏کرد و آنچه را مى‏یافت فراوان به کار نمى‏برد . بیشتر روزهایش را خاموش مى‏ماند ، و اگر سخن مى‏گفت گویندگان را از سخن مى‏ماند و تشنگى پرسندگان را فرو مى‏نشاند . افتاده بود و در دیده‏ها ناتوان ، و به هنگام کار چون شیر بیشه و مار بیابان . تا نزد قاضى نمى‏رفت حجّت نمى‏آورد و کسى را که عذرى داشت . سرزنش نمى‏نمود ، تا عذرش را مى‏شنود . از درد شکوه نمى‏نمود مگر آنگاه که بهبود یافته بود . آنچه را مى‏کرد مى‏گفت و بدانچه نمى‏کرد دهان نمى‏گشود . اگر با او جدال مى‏کردند خاموشى مى‏گزید و اگر در گفتار بر او پیروز مى‏شدند ، در خاموشى مغلوب نمى‏گردید . بر آنچه مى‏شنود حریصتر بود تا آنچه گوید ، و گاهى که او را دو کار پیش مى‏آمد مى‏نگریست که کدام به خواهش نفس نزدیکتر است تا راه مخالف آن را پوید بر شما باد چنین خصلتها را یافتن و در به دست آوردنش بر یکدیگر پیشى گرفتن . و اگر نتوانستید ، بدانید که اندک را به دست آوردن بهتر تا همه را واگذاردن . [نهج البلاغه]

آیا این چشم‏ها او را خواهد دید؟

ارسال‌کننده : رضا اصفهانی در : 87/5/23 10:53 صبح

همیشه حس انتظار از کودکی  در وجود من بود؛

در آن موقع نمی‏دانستم چرا ؟

نمی‏دانم، الان به این مسئله معرفت کامل پیدا کرده‏ام یا نه ؟!

مخصوصاً بعد از ظهرهای جمعه‏، که این حالت، به اوج خود می رسد و با یک دلتنگی خاصی همراه می‏شود.

این احساس مرا آزار نمی‏دهد ولی روح و جانم، محزون می‏شود

و با غروب آفتاب بعد از ظهر جمعه، چشمانم مظلومانه به دوردست خیره می‏ماند؛ به‏طوری که دلم برای آن چشم‏ها می‏سوزد.

آیا این چشم‏ها او را خواهد دید؟




کلمات کلیدی :