بازهم شرمنده حضرت دوست
آندم که نسیم صبحگاهی در وطنم
نشست بر سر و بر کالبد تنم
خرد آورد این سخن در صدفم
همچو تیرم که نشیند برهدفم
تا به کی با دنیای کنی سازش
که چو بَدان، اعمالت شود فاحش
من که شرم دارم از حضرت دوست
هرآنچه هست و نیست، از آن اوست
کلمات کلیدی :