گلاب شهید پلارک
خیلی دلم می خواست زائر مزار شهید پلارک باشم. بارها و بارها بهشت زهرا رفته بودم ولی لایق بوئیدن گلاب خاص این مزار نبودم. یادمه چندبار هم این مسئله رو به همسر مرحومه ام گفته بودم؛ می خواستیم دفعه بعد حتماً به زیارت مزار این شهید بزرگوار بریم ولی . . .
تا این که چند روز پیش وسط هفته، علیرضا (دوست عزیزم)، پیشنهاد داد طبق برنامه های قبلی خودمون که اسمشو گرفتن درس عبرت گذاشته بودیم، سری به بهشت زهرا بزنیم و رفتیم . . .
لابه لای مزار شهدا روی زمین برفی قدم برمی داشتم و هر قدم من، شکستن یخهای روی زمین رو با شکستن قلب شکسته ام پیوند می زد . . .
انگاری شهدا به من می گفتن "اومــدی؟! چـــه عجب!" و من از خجالت، همزمان با آب شدن برفهـای زیر قدم هام، آب می شدم.
یه دفعه متوجه شدم من و علیرضا از هم فاصله گرفتیم و دلمون نمی خواد فعلاً به هم نزدیک بشیم . فهمیدم که علیرضا هم دست کمی از من نداره و اینو از صحبت هاش، که جسته و گریخته می شنیدم، به راحتی می شد فهمید. خلاصه این کـه لحظاتی کنـار مـزار شهدا احساس سبکبالی بهمون دست داده بود و . . .
بالاخره به مزار شهید پلارک رسیدیم؛ تقریباً تنها مزاری که تو اون سرما و برف هم تعداد زیادی زائر داشت، مزار شهید پلارک بود. مزاری نزدیک شهدای مکّه؛ مزاری ساده و بی آلایش؛ ولی سرشار از آرامش؛ آرامشی که فقط تو همچین فضاهایی وجود داره و بس .
دو دستمو آروم رو سنگ مزار کشیدم یه لایه نازک یخ خردشده رو سطح سنگ بود. دستامو نزدیک صورتم آوردم؛ چه بوی گلابی. بوئیدن این گلاب، روحمو جلا داد؛ سَرَم سبک شد . . .
تا آخر شب این بوی گلاب با من بود؛ حتی وضو یا شستن دستام هم باعث ازبین رفتن اون نشده بود . . .
خلاصه این که اثر شهید پلارک چند ساعتی با من بود و من همچنان خجل؛ و ای کاش من همیشه همینجوری خجل بودم تا . . .
کلمات کلیدی :