دل رو باید زد به دریا
تو کوچه باغ خیالم قدم میزدم که یکدفعه یکی دست گذاشت رو شونهام و
گفت: هی رفیق ما رو هم با خودت ببر به اونجاهای خوب خوبِ خیالت.
گفتم: داداش هنوز مغزِ من فقط یه مسافر میتونه با خودش ببره. هنوز کوچیکه.
گفت: بی خیال؛ چشماتو ببند و ما رو هم سرپایی سوار کن دیگه.
چشمامو که بستم دیدم به اندازه یه دنیا جا دارم که . . .
پس چرا فکر میکردم که فقط برا خودم جا دارم؟!
دل رو زدم به دریا و گفتم: یا علی مدد داداش، خیلی نوکرتیم
کلمات کلیدی :