جان خسته و جسم نامهربان
ای جان خسته من، آرام باش
آرامش تو، نزدیک است؛
چون غلطیدن پری بر زمین؛ با نسیمی . . .
ای جان دلشکسته من، چشم بگشا
نزدیک است، که بخوابی برای ابد
خواب که نه؛
پر بگشایی، رها شوی
ای جان، بغض کردهای؟ . . . چرا؟
لبخندی آرام بر گوشه لب داشتهباش
این دلنشینتر است
با لبخند، رفتن به آرامش ابدی زیباتر است
ای جان، صبر را توشه راه کن؛ . . . حوصله کن
چه بیخیال، جسم سردم را رها میکنی
میدانم این جسم، قفسی بود تو را
اما کمی مهربانتر باش؛ . . . در این لحظه آخر
. . . . . . . .
هرچند تو مهربان بودی و جسمم نامهربان
پرگشودن به سوی حضرت دوست،
دوستداشتنی است
و تو دوست داری که به دوست برسی
و این جسم، دوست نبود تورا
. . . . . . . . .
میدانم قدم برداشتن در کوچه باغ بارانی
قدم که نه؛ دویدن؛ به سوی آرامش و رهایی . . .
تو میخواهی پرواز کنی در عمق آسمان
کلمات کلیدی :