یاد باد آن روزگاران یاد باد (2) - به مناسبت ایام محرم
درسته سرم تو کتاب و مدرسه بود، اما خودمونیم دیگه یه کمی هم لات و قالتاق بودم و بچه محلا یه کمی ازم حساب می بردن. ولی بچه محلا بهم می گفتن خیلی داش مَشتی . . .
ولی انصافاً یه جو معرفت و غیرت تومون بود. رفقا همه اهل حال بودن و چیزی که منو نیگر میداشت همون درس و کلاسای مدرسه بود؛ چه کنم که نمی تونستم از اون رفیقای باصطلاح نابابم هم دست بردارم، بالاخره جوون بودم و . . .
تا این که یه روز سرکوچه وایساده بودم و داشتم با یکی از بچه محلا اختلاط می کردم که محسن یکی از بچه بسیجی های محلمونو دیدم . محسن همکلاسیم هم بود و رقیب درسیم. به قول همکلاسی ها اون بچه حزب اللهی درس خون بود و منم یه درس خون گردن کلفت.
سلام کرد و ما هم جواب سلامشو مدل خودمون دادیم و گفتم: کجا داش محسن؟ گفت: عازم هستم . یه دفعه مکثی کرد و گفت: دیشب خواب دیدم دارم میرم و همه میگن برو خیالت راحت باشه و تورو نشون دادن و گفتن از این به بعد این هست. با شنیدن این حرف خودمو جمع و جور کردم برا اینکه جلو رفیقم کم نیارم شروع کردم به خندیدن و مسخره بازی درآوردن و گفتم: برو عمو ، منو با شما چیکار. خوابت اَلکی بوده و . . .
محسن لبخندی زد و همینطور که داشت می رفت گفت: به هرحال من این خوابو دیدم. درضمن امشب شب اول محرمه، بی حکمت نیست من این خوابو دیدم. ازت التماس دعا دارم . آماده بودم یه جواب دیگه ای بهش بدم که با شنیدن محرم، زبونم بند اومد و انگار تموم بدنم یخ کرد. دیگه نفهمیدم چی جوری شب شد و فقط اینو فهمیدم که چند ساعتی رو منتظر حاج آقای مسجدمون دم در مسجد منتظرش وایسادم.
نمی دونم چرا اینجوری شده بودم. انگار قدرت چندتا مرد تو بازوهام جمع شده بود و جسارتی تو من موج می زد که می ترسیدم هرآن کار دست خودم بدم و یکی رو بزنم و لَتو پارش کنم. تا حاج آقارو دیدم بازوشو گرفتم و گفتم حاج احمد همینجا یه روضه ابالفضل (ع) برام بخون. با تعجب نگاه کرد ولی نمی دونم تو چشام چی خوند که خیلی آروم زمزمه کرد که بسم ا . . . و ؛ منو صداشو قطع کردم و گفتم حاج احمد منو صاف ببر دم در خونه قمر منیر بنی هاشم (ع) و شروع کرد :
ای اهل حرم
میر و علمدار نیامد
سقای حسین
سید و سالار نیامد
چنان گریه ای کردم و حالم دگرگون شد که تا چند روز مریض و بی حال تو خونه بودم و . . .
تا این که چند ماه بعد تو منطقه جنگی ماؤوت دیدمش. گردان ما که شب قبل عملیات کرده بود، داشت جای خودشو با یه گردان دیگه که تازه نفس بود، عوض می کرد. محسن هم تو اون گردان بود. تا همدیگرو دیدیم خوشحال همدیگرو تو بغل گرفتیم و محسن با لبخند همیشگیش گفت مرد مؤمن من تو خواب دیدم که میگن برو خیالت راحت باشه، فلانی هست؛ تو هم که اینجایی . . .
از اون ماجرا بیست سالی میگذره و محسن هم همون موقع ها شهید شد و منم تو جبهه جانباز شدم. هرچند اون جانبازی بعضی وقتا نفسمو میگیره و بدنمو آزار میده ولی درسمو هم ادامه دادم و به مقاطع بالای دانشگاهی رسیدم .
از اون موقع تا حالا همیشه هرموقع دلم میگیره با خودم زمزمه می کنم : ای اهل حرم . . .
کلمات کلیدی :