یاد باد آن روزگاران یاد باد (1)
داخل سنگر، بخاطر انفجار خمپارههای عراقی، از گرد و خاک پر شد. بچهها که بیرون سنگر بودن، یا حسین (ع) گویان، دربوداغون یکی یکی میپریدن تو سنگر.
یکی دل و رودهاش زدهبود بیرون، یکی استخوونای پاش زدهبود بیرون و . . . خلاصه صحرای محشری بود که بیا و ببین
احساس کردم پای چپم به شدت داره میسوزه و هرکاری میکنم این پام به زمین نمیرسه. پیش خودم گفتم با این وضعیت، حتماً پای من هم قطع شده و نباید خودمو ببازم و شروع کردم به خودم روحیه دادن . . . بلند بلند به بچهها گفتم : «چیزیتون نشده، منو ببینید ناله نمیکنم، صبر کنید الان امدادگر میاد و . . .» و تو دلم گفتم الان پای قطع شده منو میبینن و با این روحیه من، آروم میشن .
دل به دریا زدم و آروم آروم یه نگاه به پام انداختم، . . . و تازه فهمیدم چرا بچهها با تعجب و یا عصبانیت منو نگاه میکنن
تمام اون فکر و روحیه دادن به خودم و دیگران همش الَکی بود. پای چپم سالم سرجاش بود و به اندازه یه گودال کوچیک هم زیرش خالی شده و به همین علت، پای چپم به زمین نمیرسید . . . و لیوان چایی که ته نداشت تو دستم و چای داغ هم حسابی پامو سوزوندهبود . . .
تنها فرد سالم من بودم و بس
خاطرهای طنز از دفاع مقدس (شلمچه)
کلمات کلیدی :