بگذار ابريترين شعرهايم را با غريب ترين لهجه بخوانماين عادت من است که هر غروب بر ايوان دلتنگيم مي نشينم و خويش را مرور مي کنم....
شبهاي زمستاني قلبم را چراغي نيست و ظلمت روحم را،روشنايي ودر انزواي تنهائيم کور سوي اميد را نمي بينمچه بس شبها که دلتنگي صورتم راشسته و خواهد شستوچه بسيار روزهايي که بي قرارت بودم ولي ...غم هجران لحظه به لحظه به مرگ نز ديکترم خواهد کردوهيچ کس راز دلتنگيهايم را نخواهد فهميد وهيچ چيز برلبنخواهم آوردچرا که من گر فتار سنگيني سکوتي هستم که گويا قبل از هر فريادي لازم است...
برات آرزوي صبر و بردباري از درگاه الهي خواستارم .