• وبلاگ : دلتنگي و انتظار به همراه مهربوني
  • يادداشت : من آرام مي‏روم يا او ؟!
  • نظرات : 95 خصوصي ، 37 عمومي
  • ساعت ویکتوریا

    نام:
    ايميل:
    سايت:
       
    متن پيام :
    حداکثر 2000 حرف
    كد امنيتي:
      
      
     
    + دوست 

    غرور

    سال ها پيش از اين به من گفتي

    که ((مرا هيچ دوست ميداري؟))

    گونه ام گرم شد ز سرخي شرم

    شاد و سر مست گفتمت ((آري))

    باز ديروز جهد ميکردي

    که ز عهد قديم ياد آرم

    سرد و بي اعتنا ترا گفتم

    که دگر ((دوستت نمي دارم!))

    ذره هاي تنم فغان کردند

    که خدا را، دروغ مي گويد

    جز تو نامي ز کس نمي آرد

    جز تو کامي ز کس نمي جويد

    تا گلويم رسيد فريادي

    کاين سخن در شمار باور نيست

    جز تو، دانند عالمي، که مرا ؛

    در دل و جان هواي ديگر نيست

    ليک آرام ماندم و خاموش

    ناله ها را شکسته در دل تنگ

    تا طپش هاي دل نهان ماند؛

    سينه ي خسته را فشرده به چنگ

    در نگاهم شکفته بود اين راز

    که ((دلم کي ز مهر، خالي بود؟))

    ليک تا پوشم از تو، ديده ي من؛

    بر گل رنگ رنگ قالي بود

    دوستت دارم و نمي گويم.

    تا غرورم کشد به بيماري!

    زانکه مي دانم اين حقيقت را

    که دگر دوستم..... نمي داري....